یادداشت تاریخی :
فردی بنام یدالله در جمعی نشسته بود ، ناگهان بادی صدا دار از او خارج شد
و جماعت به او خندیدن ، یدالله بسیار خجالت کشید و از خدا خواست که او را
همچون اصحاب کهف به خوابی هزار ساله ببرد و دعایش مستجاب شد
پس از هزار سال از خواب بیدار شد و چون احساس گرسنگی می کرد
به نانوائی رفت و سکه ای برای خرید نان به نانوا داد .
نانوا نگاهی به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائیست
باید مال دوران یدالله گوزو باشد !
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0