نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
 

یادداشت تاریخی :

فردی بنام یدالله در جمعی نشسته بود ، ناگهان بادی صدا دار از او خارج شد

و جماعت به او خندیدن ، یدالله بسیار خجالت کشید و از خدا خواست که او را

همچون اصحاب کهف به خوابی هزار ساله ببرد و دعایش مستجاب شد

پس از هزار سال  از خواب بیدار شد  و چون احساس گرسنگی می کرد

به نانوائی رفت و سکه ای برای خرید نان به نانوا داد .

نانوا نگاهی به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائیست

باید مال دوران یدالله گوزو باشد !





:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: